ساعت سه نصف شب بود پسرکی در خواب عمیق بود که ناکهان زینگ زینگ زینگ ... تلفون به صدا در می اید پسر با عصبانیت جواب میدهد
پسر:کیه
پشت خط:سلام پسرم من مادرتم
پسر باعصبانیت:چیه چرا اینوقت شب من را بیدار کردی
مادر:می خواستم یاداور ۲۳ سال پیش بشم که که تو نزاشتی بخوابم حالا شب بخیر
پسر خوابید و صبح بیدارشد و ناراحت از این که چه جوری با مادرش حرف زده بود یک راست رفت خانه ی مادرش تا از او عذر خواهی کند وقتی در را باز کرد دید مادرش گوشی در دست دارد و شمع نیمه سوخته ای اما جان در بدن مادر نبود...